از خداوند دانش سودمند بخواهید و ازدانشی که بهره نمی دهد به خدا پناه ببرید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
پیوند دوستان
 

بیا فور مدیا
اریان 2233
موزیک هان
ستاره
ارسلان
ایوان باند
بهنام بانی
شادونه
لاوین
تاب ناز
نگین تک
تنهایی
ناز وب
جوان تو موزیک
دلنا
ناز گل
پارسی ناز
موزیک وان
آمازیگ
بیوگرافی ماکان باند
حمید هیراد
حمید هیراد
دانلود آهنگ غمگین
نازدونه
ناز گل
فان جدید
پونک
فان دون
دوستی ها
بروز ی ها
دانسته ها
عکس روز
قهر
نار دونه
رد گذر
ناز فان
تخفیفان
می فان
نگاه من
پردیس
ساتان
دبیر
پارسی دون
آموزگار
جدیدترین ها
تاپ ناز
آریانیا
تدبیر
برترین ها
نیاز
جهان موزیک
مدیا تک
سخا موزیک
استار گیم
رز ناز
زیبا تک
پوربابا
یاسل
چاپ تک
کلبه تک
دانلود آهنگ مذهبی
دیس لاو
فول آلبوم حامد همایون
روزگار
ارس ناز
بازاری
بازی ها
سایبان
نیاز ها
تک وب
فارس تک
بی قراری
پانی تک
صیاد شب
سخا موزیک
دنیای زیبا
موزیک به روز
بیا فور موزیک
فرشته ها
پاپ موزیک
شهر جم
دلداده ها
ندونسته
دانسته
خودرو
بیاتو تقریح
دیار موزیک
پارافیل
پارچه تک
نمکستان
ماکان باند
ماکان باند
مهدی جهانی
مهراب
هوروش باند
دانلود فیلم ایرانی
نمونه سوال
فراز چت
پارسی وان
ایران ترانه
ای فیلم
لاین موی
طرفداری
شادترین
برتر روز
اصلاح
خبر روز
صدا موزیک
تک موزیک
پاییزان
نوشته ها
فایل جدید
انلاین یار
وب تیک
بیا تو مدیا
ناوال 98
دانلود آهنگ خارجی
دانلود آهنگ ترکی
دانلود آهنگ کردی
دانلود آهنگ ایرانی
دانلود تک آهنگ
دانلود آلبوم
دانلود آهنگ جدید دانلود آهنگ محسن لرستانی لینک مستقیم ماکان بند دیسلاو مهراب تی ام بکس موزیک ایرانی دانلود آهنگ دانلود موزیک ویدیو دانلود آهنگ کردی دانلود آلبوم ریمیکس دانلود آهنگ کودکانه دانلود آهنگ دیس لاو دانلود آهنگ میلاد راستاد دیس لاو

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :49
بازدید دیروز :29
کل بازدید :57487
تعداد کل یاداشته ها : 155
03/12/5
9:53 ع

داستان جالب مثل خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد


 

  • داستان جالب مثل خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد

    خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد مواقعی بکار میرود که در زندگی با اتفاقات بد مواجه میشویم و آن رابه حکمت خداوند واگذار می‌کنیم. مورد استفاده:به افراد طمعکاری گفته می شود که به هر طریقی دنبال سود بیشتری هستند.

    داستان ضرب المثل:

    روزگاری، مردی در شهری قاضی بود. این مرد تمام سعی و تلاشش را می‌کرد که با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نکند این همه ی عدالت به کام عده‌ای از ثروتمندان و زورگویان شهر که قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان از زیر بار قانون فرار می‌کردند خوش نمی‌آمد. یک روز یکی از ثروتمندان شهر که کینه‌ی بدی هم از این قاضی در دل داشت، تصمیم گرفت یک شب وقتی قاضی خواب است به او حمله کند و وی را در خواب بکشد.

    یکی از زورگویان شهر هم که در دادگاه توسط این قاضی به دزدی محکوم شده بود، تصمیم گرفته بود به خانه‌ی قاضی برود و گاوش را بدزدد.

    قاضی که از تصمیمات آن ها خبر نداشت آن روز هم مثل همیشه وقتی کارش به پایان رسید، بطرف خانه‌اش رفت اول وارد طویله شد، آب و علوفه‌ی تازه برای گاوش ریخت. بعد موقع اذان مغرب شد به مسجد رفت نمازش را خواند و بعد به خانه برگشت، قاضی پیش زن و فرزندش بود تا اینکه شامش را خورد و کم کم آماده شد برای خوابیدن.

    در کوچه آن دو نفر منتظر بودند تا قاضی و خانواده‌اش بخوابند و آن ها نقشه‌های خودرا عملی کنند. یکی می خواست قاضی رابا خنجری که داشت تکه تکه کُند و مرد دیگری می خواست گاو قاضی را که همه ی‌ی دارایی او بود بدزدد.این دو مرد که یکدیگر را می‌شناختند در کوچه یکدیگر را دیدند مرد زورگو از دیگری پرسید: این جا چه کار می‌کنی؟

    مرد ثروتمند گفت: آمده‌ام تا قاضی را بکُشم. خیلی مرا اذیت کرده! تو این جا چه کار می‌کنی و مرد زورگو پاسخ داد مگر مرا کم اذیت کرده آمده‌ام تا گاوش را بدزدم.بین این دو نفر سکوت عمیقی حکم فرما شد هرکدام از انها با خود فکر می‌کردند که اگر آن یکی کارش را زودتر انجام بدهد، میتواند کار فرد دیگر را خراب کند.

    اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممکن است سروصدایی ایجاد کند و قاضی از خواب بیدار شود و اگر قاضی را زودتر بکشند ممکن است همه ی بیدار شوند دیگر نشود بطرف طویله رفت و گاو را دزدید.با این فکر مرد زورگو رو کرد به مرد ثروتمند و گفت: ‌ای رفیق! تو میخواهی قاضی را بکشی! بگذار من اول گاوش را بدزدم بعد تو قاضی را بکش.

    ثروتمند گفت: زرنگی؟ اگر موقع دزدیدن گاو حیوان سروصدا کند و همه ی را بیدار کند چی؟ تو صبر کن من قاضی را می‌کشم بعد تو برو گاوش را بدزد.

    زورگو که خیلی هم قلدر بود گفت: تو مگر حرف حساب سرت نمی شود می‌گم نمی‌شه اول من می‌رم گاوش را برمی دارم بعد تو برو و وی را بکش. ثروتمند که خیلی هم خشمگین بود، خنجرش را از غلاف کشید و گفت: تو حرف حساب سرت نمیشود. من اول قاضی را می‌کشم و الا ممکن است با این خنجر تو را بکشم. و کم کم دعوا و سروصدای مرد زورگو و مرد ثروتمند بالا گرفت.

    قاضی و خانواده‌اش در کمال آرامش خوابیده بودند که از صدای دادوبیدادی که از کوچه می‌آمد از خواب بیدار شدند قاضی چراغی روشن کرد تا ببیند بیرون چه خبر است. زورگو که متوجه روشن شدن چراغی در خانه شد فهمید قاضی بیدار شده، فریاد زد قاضی بیا که این مرد میخواست تو را بکشد. مرد ثروتمند که اوضاع را آن گونه دید برای اینکه از خود دفاع کرده باشد فریاد زد قاضی بیدار شو که این مرد آمده تا گاوت را بدزدد.

    همسایه‌های قاضی با شنیدن این سروصداها به کوچه آمدند تا ببینند در کوچه چه اتفاقی افتاده. هرکدام از همسایه‌ها برای اینکه از خطرات احتمالی پیشگیری کنند، چوب و چماقی با خود آورده بودند.

    مرد ثروتمند و زورگو که متوجه شدند بدجور آبروی خودشان را برده‌اند، خواستند از مهلکه‌ای که خودشان برای خودشان ساخته بودند فرار کنند، ولی مردم راه را از هر طرف بر آن ها بستند و آن ها گیر افتادند.

    فردای آن روز آن دو مرد رابه محکمه آوردند تا قاضی حکمی برای مجازات انها صادر کند. قاضی گفت: دعوا همیشه بد بوده و کار درستی محسوب نمیشود ولی این دعوای شما به قیمت زنده ماندن من به پایان رسید. در دعوای شما خیر و نیکی برای من بود. اگر شما دیشب دعوا نمی‌کردید من دیشب به قتل رسیده بودم و گاوم که کل دارایی من است به سرقت رفته بود.