- داستان جالب مثل خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد
خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد مواقعی بکار میرود که در زندگی با اتفاقات بد مواجه میشویم و آن رابه حکمت خداوند واگذار میکنیم. مورد استفاده:به افراد طمعکاری گفته می شود که به هر طریقی دنبال سود بیشتری هستند.
داستان ضرب المثل:
روزگاری، مردی در شهری قاضی بود. این مرد تمام سعی و تلاشش را میکرد که با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نکند این همه ی عدالت به کام عدهای از ثروتمندان و زورگویان شهر که قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان از زیر بار قانون فرار میکردند خوش نمیآمد. یک روز یکی از ثروتمندان شهر که کینهی بدی هم از این قاضی در دل داشت، تصمیم گرفت یک شب وقتی قاضی خواب است به او حمله کند و وی را در خواب بکشد.
یکی از زورگویان شهر هم که در دادگاه توسط این قاضی به دزدی محکوم شده بود، تصمیم گرفته بود به خانهی قاضی برود و گاوش را بدزدد.
قاضی که از تصمیمات آن ها خبر نداشت آن روز هم مثل همیشه وقتی کارش به پایان رسید، بطرف خانهاش رفت اول وارد طویله شد، آب و علوفهی تازه برای گاوش ریخت. بعد موقع اذان مغرب شد به مسجد رفت نمازش را خواند و بعد به خانه برگشت، قاضی پیش زن و فرزندش بود تا اینکه شامش را خورد و کم کم آماده شد برای خوابیدن.
در کوچه آن دو نفر منتظر بودند تا قاضی و خانوادهاش بخوابند و آن ها نقشههای خودرا عملی کنند. یکی می خواست قاضی رابا خنجری که داشت تکه تکه کُند و مرد دیگری می خواست گاو قاضی را که همه یی دارایی او بود بدزدد.این دو مرد که یکدیگر را میشناختند در کوچه یکدیگر را دیدند مرد زورگو از دیگری پرسید: این جا چه کار میکنی؟
مرد ثروتمند گفت: آمدهام تا قاضی را بکُشم. خیلی مرا اذیت کرده! تو این جا چه کار میکنی و مرد زورگو پاسخ داد مگر مرا کم اذیت کرده آمدهام تا گاوش را بدزدم.بین این دو نفر سکوت عمیقی حکم فرما شد هرکدام از انها با خود فکر میکردند که اگر آن یکی کارش را زودتر انجام بدهد، میتواند کار فرد دیگر را خراب کند.
اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممکن است سروصدایی ایجاد کند و قاضی از خواب بیدار شود و اگر قاضی را زودتر بکشند ممکن است همه ی بیدار شوند دیگر نشود بطرف طویله رفت و گاو را دزدید.با این فکر مرد زورگو رو کرد به مرد ثروتمند و گفت: ای رفیق! تو میخواهی قاضی را بکشی! بگذار من اول گاوش را بدزدم بعد تو قاضی را بکش.
ثروتمند گفت: زرنگی؟ اگر موقع دزدیدن گاو حیوان سروصدا کند و همه ی را بیدار کند چی؟ تو صبر کن من قاضی را میکشم بعد تو برو گاوش را بدزد.
زورگو که خیلی هم قلدر بود گفت: تو مگر حرف حساب سرت نمی شود میگم نمیشه اول من میرم گاوش را برمی دارم بعد تو برو و وی را بکش. ثروتمند که خیلی هم خشمگین بود، خنجرش را از غلاف کشید و گفت: تو حرف حساب سرت نمیشود. من اول قاضی را میکشم و الا ممکن است با این خنجر تو را بکشم. و کم کم دعوا و سروصدای مرد زورگو و مرد ثروتمند بالا گرفت.
قاضی و خانوادهاش در کمال آرامش خوابیده بودند که از صدای دادوبیدادی که از کوچه میآمد از خواب بیدار شدند قاضی چراغی روشن کرد تا ببیند بیرون چه خبر است. زورگو که متوجه روشن شدن چراغی در خانه شد فهمید قاضی بیدار شده، فریاد زد قاضی بیا که این مرد میخواست تو را بکشد. مرد ثروتمند که اوضاع را آن گونه دید برای اینکه از خود دفاع کرده باشد فریاد زد قاضی بیدار شو که این مرد آمده تا گاوت را بدزدد.
همسایههای قاضی با شنیدن این سروصداها به کوچه آمدند تا ببینند در کوچه چه اتفاقی افتاده. هرکدام از همسایهها برای اینکه از خطرات احتمالی پیشگیری کنند، چوب و چماقی با خود آورده بودند.
مرد ثروتمند و زورگو که متوجه شدند بدجور آبروی خودشان را بردهاند، خواستند از مهلکهای که خودشان برای خودشان ساخته بودند فرار کنند، ولی مردم راه را از هر طرف بر آن ها بستند و آن ها گیر افتادند.
فردای آن روز آن دو مرد رابه محکمه آوردند تا قاضی حکمی برای مجازات انها صادر کند. قاضی گفت: دعوا همیشه بد بوده و کار درستی محسوب نمیشود ولی این دعوای شما به قیمت زنده ماندن من به پایان رسید. در دعوای شما خیر و نیکی برای من بود. اگر شما دیشب دعوا نمیکردید من دیشب به قتل رسیده بودم و گاوم که کل دارایی من است به سرقت رفته بود.